طریق عشق این راه ادامه دارد تا خدا...
| ||
|
خاطره ای از حاج احمد متوسلیان ... مجتبی گفت:سفره را بیندازید که از گرسنگی غش کردم." بی انکه به کسی توجه کندسفره را از روی کمد برداشت و وسط اتاق پهن کرد.پسرک صورت گرد که قابلمه را از روی چراغ برمی داشت گفت:"چه خبرته، تو که همین الان از مرخصی رسیده ای." همه دور سفره نشسته بودند که یکی پرید تو اتاق. ـمجتبی...مجتبی،بلند شو که حاج احمد با تو کار دارد...زود بیا. پسرک قد بلند بود.مجتبی از چهره هراسان او فهمید که اتفاق ناگواری افتاده است.تند بر خاست و پرسید :"کجاست؟" پسرک قدبلند گفت:"تو بخش بیمارستان." مجتبی گفت:" خدا به خیر بگذراند ."و راه افتاد. در بخش را که باز کرد٬ حاج احمد را دید.دستانش را از پشت به هم گره زده بود و قدم می زد.ارام جلو رفت.حاج احمد تا او را دید٬فریاد کشید:"کجا بودی؟" مجتبی من من کنان گفت:"داشتم غذا میخوردم." حاج احمد پرسید:"کی از مرخصی برگشتی؟" مجتبی گفت:"همین یک ساعت پیش." حاج احمد پرید ویقه مجتبی را گرفت. مجتبی بی دفاع ماند. حاج احمد او را به دنبال خود کشید و راه افتاد. مجتبی داشت خفه می شد. هر چه فکر کرد ٬نمی فهمید چه اشتباهی از او سر زده. خواست کمی یقه اش راباز نگه دارد.چشمان حاج احمد چنان گرد شد ودست او را پس زد که مجتبی از حرکت ایستاد. رسیدند بالای تخت مجروحی که بی حال انها را نگاه می کرد .نوجوان بود و هنوز مویی روی صورتش نروییده بود.حاج احمد با اشاره به دستهای مجروح پرسید :"روی این دست چیه؟" لکه های سرخ٬ جا به جا روی دست های مجروح به چشم میخورد.مجتبی سر به زیر انداخت و ارام گفت :"خون." حاج احمد از مجروح پرسید:"چند وقت است که اینجا هستی؟" مجروح که جا خورده بود ٬گفت:"یک هفته." حاج احمد گفت:"در این یک هفته با تو چه طور بر خورد کرده اند؟" مجروح گفت:"هیچی.مرا روی این تخت گذاشته اند وبه حال خودم رها کرده اند." حاج احمد گفت:"چه طور غذا میخوری؟" مجروح گفت:" با همین دستهایم." و خیره ماند به لکه های خون که به سیاهی می زد.حاج احمدپرسید:"گفتی که دستهایت را بشویند؟" مجروح گفت:"بله گفتم.ولی کسی به حرفهایم گوش نکرد." مجتبی به دیوار تکیه داده بود. حاج احمد سرش داد زد:"مگر من روز اول که تو را به اینجا فرستادم٬نگفتم که چه مسئولیتی داری؟مگر نگفتم با مجروحین چطور برخورد کنید؟مگر من انها را به شما نسپردم؟مگر..." مجتبی٬حاج احمد را دید که روی میز دنبال چیزی می گردد.برگشت وخواست پاور چین از اتاق بیرون برود که حاج احمد چنگال را دید و دستش به طرف ان رفت.مجتبی همین که خواست از اتاق بزندبیرون٬چنگال را دیدکه در هوا به طرفش می اید.جاخالی داد و چنگال کنار صورتش توی دیوار فرو رفت.مجتبی پا به فرار گذاشت. چند ساعتی بود که خودش را تو اتاق حبس کرده بود.می ترسید از اتاق بیرون برود.گوشه اتاق کز کرده بود وناخنهایش را می جوید. یکی امد تو ومجتبی سر بالا اورد.پسرک قد بلند بود.گفت :"حاجی با تو کار دارد٬بیا." مجتبی مردد بود.پسرک قد بلند گفت:"بلند شو٬نترس.چیزی نمی شود." بر خاست٬ولی توان راه رفتن نداشت.ارام جلوی اتاق حاج احمد ایستاد.در زدو رفت تو.حاج احمد وسط اتاق ایستاده بود.چشم هایش سرخ سرخ شده بود.تا مجتبی را دید٬بلند گفت :"فهمیدی چه کرده ای ؟تو به یک بسیجی توهین کرده ای٬می فهمی یا نه؟" مجتبی ارام گفت :"ولی حاجی ٬من تازه از مرخصی امده بودم." دستهای حاج احمد می لرزید.بلند گفت:"ولی تا از مرخصی برگشتی٬رفتی سر وقت سفره.چرا به مجروحین بیمارستان سری نزدی؟مگر تو مسئول بیمارستان نیستی؟" صدایش پایین امد و ارام ادامه داد:"برادر ٬تو می دانی که ان بسیجی امانت جبهه هاست؟مادرش با صد امید او را روانه کرده..." حاج احمد بغضش ترکید و زد زیر گریه.هق هق گریه اش ٬قلب مجتبی را هم شکست.هردو وسط اتاق روی زمین نشستند و ارام در اغوش هم گریستند. اگر قدرت انتخاب داشتید دوست داشتید جای کدامیک از این سه نفر باشید؟.من که دوست داشتم یه بسیجی تحت فرماندهی حاج احمد باشم ، ولی نمیدونم چرا احساس مجتبی رو به خوبی درک میکنم. نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: خاطرات، ، [ پنج شنبه 1 دی 1390
] [ 4:11 بعد از ظهر ] [ طریق عشق ] |
|
(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview'); |